زدم فال عشقی بر این دفتر دل
ز روزگار بنالید این کفتر دل
ورق را گشودم بسان لبانم
چو خطی بخواندم بدیده عیانم
همه کس بداند غم ودرد ما را
همه کس ببیندسیمای زردمارا
همه تن و جانم رود سوی یارم
چو او را ندارم منم بیمارم
چنان رنگ پریده کسی حال ندیده
نه کس این حکایت به حالا شنیده
برای دل خود سفر تازه کردم
رهم را برفتن دل اندازه کردم
دل غمیار شکسته ای برادر
دگر عهد عشقی نبسته ای برادر
من تو را مهمان و دل وجان قربان کنم
جان من قربان رویت ای نگار نازنین
بس بیا پیش دلم شیرین تر از انگبین
جان من امال من قربان یک موی سرت
از همان یک خنده ات گشته ام دربه درت
من خریدار توام ای جنس والای دلم
تو گوهر در بار عشق من همان گلم
حس میکنم دیگه وقت رفتنم اومده
تموم؛ هرچی سر روح وتنم اومده
نفرین برتو دنیا بیزارم ازت
توقلبم خاطره جا نمیذارم ازت
با کوله باری ا زغم مسافر یک راه دورم
دیگه نمیخوام چشمات عوض کنه مسیر عبورم
در فصل بهاران من ترجمه ی فصل پاییزم
با کوله باری ازغم با ارزوهای حلق اویزم
برو با یار خودت اونیکه داری واسش میمیری
منم میرم و دوباره بی کسی دربدری اسیری
خواهی نخواهی من عاشق زارتم
هرروزو هرشب همیشه بیقرارتم
روزی نمودندارایش مشتری وزهره
بر پیچ قلب من نها دند همین مهره
نمیدانم چر ا با من سر یاری نداری
نمیدانم چرا برلب جواب اری نداری
ندانم عشق کدوم غریبه قلبت ربوده
اون کیه تعویذ و طلسمش چه بوده
تومیگی ما چون سنگ وچون شیشه
اما من چی زنده به گور م همیشه
امشب گوشه ی دو چشمانم تر خواهم کرد
عریضه ها نوشته بر پای کبوتر خواهم کرد
نامه برپای کبوتر سوی خدا فرستم
ناله ی دل اشک قلب جدا فرستم
خدایا چرا عشق رو خلق نمودی
با خلق عشق بند براین حلق نمودی
بارها اسیر بی وفایی یار گشته ام
سربه بیابان و دربدردیار گشته ام
خدایا بیمارم بر بالین کسم نیست
کس هم دم کس دلواپسم نیست
عشق اون تاب و طاقتم دود کرده
سیلی زده اسایشم کبود کرده
خدا یایا این عشق رو زقلب من بردار
یا دیر نگردد سرم بیرق شود بر دار